گفتم: از عشق توسرگشته چو گويم، تو چه گويي؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گوييگفتم: از عشق توسرگشته چو گويم، تو چه گويي؟
گفت: درمان تو آنست که: آرام نجوييگفتم: آرام دلم نيست ز عشق تو، چه درمان؟
گفت: رحمت هم ازو جوي، که آشفته‌ي اوييگفتم: آشفته‌ي آن چشم خوشم، مرحمتي کن
گفت: اگر بشنوي از وصل لبم دست بشوييگفتم: از هجر لبت روي به خونابه بشستم
گفت: روزي دو ملامت بکش، ار عاشق اوييگفتم: اين تازه تنم کهنه شد از بار ملامت
گفت، اگر نيستي احول، چه بري نام دو رويي؟گفتمش: روي من از فرقت روي تو چو زر شد
گفت: شرطيست که با من سخن ياوه نگوييگفتمش: خسته دلم ياوه شد اندر سر زلفت
گفت: اندر پيم آن به که تو بسيار نپوييگفتم: آن عهد تو مي‌بينم و بسيار نپايد
گفت ترسم بگزي سيب زنخدان چو به بوييگفتم: آن سيب زنخدان تو خواهم که ببويم
گفت: مي‌بينمت، انصاف، که باريک چو موييگفتمش: مويه کنانم شب تاريک ز هجرت
گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبوييگفتم: اي سنگدل، از ناله‌ي زارم حذري کن
گفت : نيکوست رخ من، تو نگه کن به نکوييگفتم: از هندوي زلف تو چه بدها که نديدم!
گفت: يکتا نشود تا نکند ترک دو توييگفتمش: اوحدي سوخته يکتاست به مهرت